نون و ریحون
گاهی به مردن فکر میکنم و اینکه چه اتفاقی میوفته ... وقتی کوچیک بودم مادر بزرگ افسانه ی جالبی درمورد مردن برام تعریف کرد : مادربزرگ میگفت: وقتی موعدش فرا میرسه ، حضرت عزراییل میاد تا جون آدم رو بگیره ولی آدمیزاد قبول نمیکنه ... از آدمیزاد میپرسن چرا جونت رو نمیدی ؟ میگه زن و بچه ام رو چیکار کنم و چه جوری اونها رو تنها بزارم ... جلوی چشمش صحنه ای به نمایش در میاد که جون زن و بچه اش و تمام بستگان و دوستانش رو میگیرند و انها میمیرند ... میگه مال و اموال و خونه ام رو چه جوری ول کنم و برم ... در عالم خیال ؛ جلوی چشمش خونه و کاشونه اش آتیش میگیره و از بین میره و خلاصه هرچی که داره از بین میره و وقتی این اتفاق میوفته آدمیزاد قبول میکنه که جونش رو تسلیم کنه ... گاهی به یاد حرفهای مادربزرگ میوفتم و لبخند تلخی میزنم ...
Design By : Pichak |