سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























نون و ریحون

گاهی به مردن فکر میکنم و اینکه چه اتفاقی میوفته ...

وقتی کوچیک بودم مادر بزرگ افسانه ی جالبی درمورد مردن برام تعریف کرد :

مادربزرگ میگفت: وقتی موعدش فرا میرسه ، حضرت عزراییل میاد تا جون آدم رو بگیره

ولی آدمیزاد قبول نمیکنه ...

از آدمیزاد میپرسن چرا جونت رو نمیدی ؟

میگه زن و بچه ام رو چیکار کنم و چه جوری اونها رو تنها بزارم ...

جلوی چشمش  صحنه ای به نمایش در میاد که جون زن و بچه اش و تمام بستگان

و دوستانش رو میگیرند و انها میمیرند ...

میگه مال و اموال و خونه ام رو چه جوری ول کنم و برم ...

در عالم خیال ؛ جلوی چشمش خونه و کاشونه اش آتیش میگیره و از بین میره

و خلاصه هرچی که داره از بین میره و وقتی این اتفاق میوفته آدمیزاد قبول میکنه

که جونش رو تسلیم کنه ...

گاهی به یاد حرفهای مادربزرگ میوفتم و لبخند تلخی میزنم ...


نوشته شده در جمعه 94/8/29ساعت 3:53 عصر توسط فاطمه بانو نظرات ( ) |


 Design By : Pichak